بلاخره تموم شد
۳ سال طول کشید تا بتونم روایت کنم چی میشه آدم از این حس به یه نفر دیگه
میرسه به این حس که
رابطه ما خاله بازی بوده و سعید هیچ وقت در اون کاری که دوست داره هیچ پخی نمیشه
این قصه ایه که برای اکثر آدما احتمالا پیش اومده و خیلی اتفاق محیر العقولی برای من یکی نیوفتاده.
شاید تنها تفاوت من با سایر آدمها در این بوده که سعی کردم یکبار، یه جایی از زندگیم
اونجوری که دوست دارم خداحافظی کنم
و برای اینکار
نیاز داشتم به روایت کل داستان.
خاطرات خیالی رو در کست باکس و اسپاتیفای میشه شنید (چون محل آپلود اصلی اسپاتیفای بوده در کست باکس هم نیاز به فیلتر شکن دارید)
اما بنا به دلایلی، هیچ علاقهای به شنیدن هیچ نظر یا بازخوردی نسبت به پروژه ندارم.
صرفا میخواستم بسازم و با بقیه به اشتراک بزارمش.
همین
این پروژه برای همیشه تموم شد.
این شعر منزوی (در این ویدیو با روایت رشید کاکاوند) به رغم زیادی سانتی مانتال بودن همراه روز و شبهای من بوده و گفتم این آخر کاری
یه جا
به اشتراکش بزارم
خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زاغاز به یکدگر نرسیدن بود
گل شکفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
پ.ن: این متن رو، در طول مرخصی چند ساعته، در وضعیت له حضور در دورهی آموزشی سربازی پادگان ۰۲ ارتش نوشتم.
اگه از وضعیت دیوانه کنندهی اونجا زنده نیومدم بیرون گفتم حداقل این پست، آخرین پست وبلاگم باشه.
ستاره های اسمان کویر